بارانباران، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

برای باران

بدون شرح اما نه نمیشه که . . .

        این چیه ؟؟؟ چرا اینو اینجا گذاشتم ؟؟؟ حکایت داره . چند روز قبل تلفنی با یکی از دوستانم صحبت میکردم . ایشون گفتند که سودابه جون چرا یه سنجاق سری ، تلی ، گل سری چیزی به سر و موی این دخترخوشگلت نمیزنی ؟ اگه حوصله خرید نداری من برات برم خرید . گفتم عزیز دل ما  این دختری که شما در تصویر میبینی با آن چه که در واقع وجود دارد تفاوتی از زمین دارد تا بلندای آسمان . با زر و زور و تزویر و قول و قرار و عهد و پیمان و دست آخر خواهش و التماس راضی میشود که لااقل در زمان خروج از منزل آراسته باشد اما شما کجایید که ببینید که این دختر نور چشم ما به محض سوار شدن بر مر...
20 فروردين 1391

عکس

روز یازده فروردین ساعت دو نیم مقابل دبیرستان البرزتوی ماشین چشم انتظار اومدن عرفان جون بودیم .او که رسید ، به همراه هم به کاخ گلستان رفتیم . خیلی شلوغ بود . از شهرهای دیگر بازدید کننده های بسیاری اومده بودند . به خودمون گفتیم که ما هم عجب وقتی رو برای بازدید دوباره از کاخ گلستان در نظرگرفتیم ها.باران جون که بیشتر از فضای آزاد و گردش لذت می برد . ما هم کلی بلیط خریدیم که تعدادیش روی دستمون موند اما خب خوش گذشت .   این عکس از موزه مقدم  حس خاصی به من داد . ابزار و وسایل کار استاد  مقدم  رو نشون میده و اون کلاه که تقریبا در بیشتر عکسای موزه روی سرشونه . سفره هفت ...
15 فروردين 1391

دوخت و دوز

  با کمی تاخیر ، لباسی رو که برای باران بافته و دوخته بودم با الگوی بافت اون براتون میذارم . قسمت بافت ، قلاب بافیه و به بافت پولکی معروفه . خیلی زیبا در میاد . اینو برای باران عزیزم و برای مامانایی که دختر کوچولوی ناز دارند ، میذارم . البته از این نوع بافت برای شنل و کلاه و چیزای دیگه و در افراد بزرگسال هم استفاده میشه .   قسمت جلوی لباس - طرح بافت پولکی         و لباس بر قامت زیبای دختر گل ما     این هم الگوی بافت پولکی از یه سایت مرجع           عکس لباسی که من بافتم رنگ پریده و کم شباهت ب...
10 فروردين 1391

خانه مقدم

   روز دوشنبه هفتم فروردین ما به همراه خاله ثریای نازنین به موزه مقدم رفتیم . چند وقتی بود که من و همسر محترم در کمین فرصتی مناسب بودیم . چون خانه مقدم فقط تا ساعت چهار بازه و همه روزهای تعطیل و پنج شنبه و جمعه بسته است . عرفان جون هفته دوم فروردین باید در مدرسه اش حاضر میشد و خب اصرار من برای دیدن این جور جاها علاوه بر کنجکاوی و علاقه مندی خودم ، تاثیر خاصیه که ممکنه یکباره و در شرایط خاص و گاهی در بعض از مکانهای تاریخی ، هنری و . . . برای  افراد ایجاد بشه و من دلم میخواد عرفان رو در همه این شرایط خاص قرار بدیم شاید یکباره با دیدن یه چیز  یا یه مکان احساسی و میلی برای آموختن یه...
8 فروردين 1391

سال 91

سال نو مبارک   یک سال دیگه هم گذشت . یه سال پیرتر شدیم  اما خب در واقع یه سال چیز یاد گرفتیم ، یه سال بیشتر از خیلیها که جاشون حسابی خالیه زندگی کردیم و . . . بازم مثل سال قبل و سالهای قبل ،این روزا دلگیر و غمگین و البته خسته هستم . دلم میخواد بازم پدربزرگ عزیزمو یاد کنم که عزیزم بود و هنوزم اسمش و یادش بی اختیار چشمامو خیس میکنه . یه چیزی گوشه دلم میجوشه و میجوشه و همه جانم رو به آتش میکشه . گاهی از زندگی خسته میشم . گاهی حس سنگین وظایفی که روی دوشمه آرومم میکنه که باید قوی باشم و به رضای خداوند راضی . زندگی جریان داره و میگذره و میگذره و سهم هر کسی لحظه ای نشستن ...
1 فروردين 1391

اسفندانه

  درود و سپاس از دوستان عزیزی که به یاد ما هستند . ببخشید از این همه تاخیر .   باران عزیز ما توی این مدت به چند تا کارتون دیگه هم علاقه مند شده . راستش تا پایان سه سالگی اش هیچ توجه و اهمیتی به کارتون نمیداد . گاهی برای یکی دو دقیقه نگاهی می انداخت و دوباره سرگرم بازی و سوالات بی انتهاش میشد . وقتی به دیدن کارتون علاقه مند شد کمی نگران شدم . اما خب همون طور که قبلا هم نوشتم باران متن کارتونی رو که میبینه حفظ میکنه . با دقت و علاقه نگاه میکنه . اسم شخصیتهای داستان رو یاد میگیره و داستان یا قسمتی از اون رو در گفت و گوهاش استفاده میکنه . مثلا ده بیست روز قبل وقتی منزل مامانم بوده ضمن بازی یک...
19 اسفند 1390

فقط یه عکسه اما فقط یه عکس نیست.

  از خودم بدم میاد وقتی پسربچه شش هفت ساله روستایی یا حتی افغان رو میبینم که تو سوز و سرمای زمستون لپاش گل انداخته و با اون قد و قامت ریزه کار بزرگترا رو انجام میده و ما با ماشین گرم و سرحال و تر و تمیز وقتی داریم به مهمونی میریم یا سیر و پر از مهمونی برمیگردیم از شیشه اتومبیلمون او رو میبینیم که توی زباله های سطل بزرگ شهرداری دنبال چیزی میگرده یا زباله ها رو تفکیک میکنه یا بیل به دست دنبال ماشین شهرداری میدوه .   از خودم بدم میاد وقتی پیرمردی رو میبینم که جون نداره درست و حسابی راه بره و با اون حالش بساط کنار خیابون انداخته و ناچار فروشندگی میکنه.   از خودم بدم میاد وقتی دانش ...
2 دی 1390

برای دانش آموزانم

پاییز و مهر ماه من بی اختیار یاد خیلی از دانش آموزان گذشته ام میفتم . شیطنت ها و مهربونیهاشون ، سروصداها و شور و نشاطشون ، یاد چند نفری که دیگه پیش ما نیستند ، خیلی آزارم میده . خیلی از خدا چرا و چرا میپرسم . اما خب بنده ایم و از تقدیر بی خبر . کاش تو ذهن همه آدما همیشه خاطرات خوب زنده بشه . دیروز توی راه مدرسه مادر یکی از دانش آموزانم رو دیدم . ایشون منو شناختند . راستش یکی از مشکلات ما هم اینه که چون ارتباط با اولیای بسیاری داریم ، در واقع هر سال لااقل با 30 تا دانش آموز و به همون تعداد هم والدینشون آشنا میشیم . در کنارش آشنایی های کلاسهای خودم و دوست و همسایه هم هست که بیشماره . در ...
10 آبان 1390

افسوس . باز حکایت رفتن .

    پدر مریم جون هم رفت. بعد از چندین ماه بیماری و تحمل سختی . دوشنبه ظهر . نمیدونم تسلیم هر آنچه ایم که اراده خداست.این روزا باز فکر پدر بزرگ عزیزم و اون رفتن ناگهانیشون ، خوابم رو به هم ریخته .  تا حالا همیشه از این رفتن شتابزده شون دلخور بودم .  حتی گاهی خودمون رو مقصر میدونستم . چرا در اون ساعت تنها بودند ؟ و چرا و چرا و شاید و اما و اگر هایی  که همه بی پاسخی  نزدیک به یقین باقی ماندند . اما خب بعد از این جریان میتونم بگم لااقل از این جهت که از پا افتادن و درد کشیدنشونو ندیدم ، راضیم و خدا رو شکر میکنم . دوست بسیار عزیزی دارم که پدرشونو مدتیه ا...
14 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای باران می باشد